وای که چقدر تیره روز شده ام از زمانی که "خود" به دست خود تو را از "خود"
دریغ کرده ام!
چه زیبا و با شکوه بود امروز!
دوباره با تو همراه شدم.!
چه همه راه با هم رفتیم!
عروجی بود بی هبوط.
کاش دو باره اراده ای و سفری!
همراهی ام با "تو" مرا بزرگ می کند.
و " تو "چه فروتنانه مرا با خود همراه می کنی تا بزرگ شوم!
اما هرگاه به تو نگاه می کنم" همان"که بوده ای همانی.
آرام و بی صدا استادی می کنی!
بی مهابا و بی تمسخر و نیشخند فریاد می زنی!
آرام و بی تمنا اندرز می دهی!
بی هیچ گوش وجان خراشی بیدارم می کنی!
گاه "لطیف" سر به سرم می گذاری!
گاه مرا به "گذار" از سخت ترین ها فرا می خوانی!
در آتشم می اندازی و می سوزانی که تا عمق استخوان هایم تیر می کشد!
و گاه گویی همه عمر "شاگردی" کرده ام و "تسلیم" و" سرفراز"
و "تو" آتش گلستان می کنی.
کاش "خود" را از" تو" جدا نسازم.