کلمهی فارسی "نماز" که ادبیات دینی به جای کلمهی عربی "الصلوة" به کار میرود، معانی متفاوتی دارد، اگر چه مترادف یک دیگر هستند، چنان که :صلات (الصلوة) نیز معانی متفاوتی دارد، اما اسمی شده است برای نوعی عبادت که شامل تمامی آن معانی میباشد.
*- در فرهنگ عمید نماز چنین معنی شده است: «پرستش، نیاز، سجود، بندگی و اطاعت، خم شدن برای اظهار بندگی و اطلاعت و یکی از فرایض دین، عبادت مخصوص و واجب مسلمانان که پنج بار در شبانه روز به جا می آورند.» (ج2، ص 1919)
البته میتواند گفت که برخی از آن چه در معانی گفته شده است، مصداق میباشد و نه معنیِ کلمه، مثل این که گفته است: "یکی از فرایض دین، عبادت مخصوص و واجب مسلمانان".
*- کلمهی "نماز" در فارسی، ریشه در زبان و ادبیات پهلوی و کلمه (یماک) دارد که به معنای خم شدن جهت کرنش و تعظیم است.
*- نماز، از ریشهی «نم» گرفته شده که آن نیز از تبدیل «یماک» به «نماک» میباشد و به همان معنای خم شدن (تعظیم) و کرنش در مقابل دیگری میباشد که به فعل آن (نمیدن) میگویند. از این رو، چه شخص در مقابل عظمت پروردگار عالم سر تعظیم و کرنش فرود آورد (مثل رکوع در نماز)، و چه در مقابل یک سلطان یا هر کسی که مقام او را معظم میدارد، سر فرود آورد و خم شود، «نماکی» کرده است.
*- نماز در لغت به معنی نیایش و دعاست. وجه اشتقاق این واژه را از کلمهی «نمیدن» به معنی تعظیم و کرنش و خم شدن در مقابل کسی دانستهاند. این واژه در متون ادبی و عرفانی فارسی به معنی انقیاد، تکریم و بزرگداشت ذکر و رحمت و زیارت نیز به کار رفته است.
*- به تبع این معنای اصلی، معانی دیگری نیز برای نماز آوردهاند و یا بهتر بگوییم: "نماز را به معانی دیگری نیز به کار بردهاند" که از آن جمله، دعا (نیاز و درخواست) و طهارت (پاکی در ظاهر و باطن) میباشد، چنان که در ادبیات و اشعار فارسی، "نماز کُن" به معنای"شستشو کن"نیز به کار رفته است (نماز شناسی، دکتر خزائلی، ج1، ص 71).
*- پس به طور کلی، "نماز" به معنای بندگی و معظم داشتن (تعظیم)، معبود است که قطعاً با کرنشی از روی پاکی و صفای ظاهر و باطن انجام میگیرد، و به همین دلیل ترجمه و معادل کلمه «الصلوة» در ادبیات دینی قرار گرفته است.
*- معانی متفاوت کلمه "نماز" که همه مترادف یک دیگر بوده و به یک اصل بر میگردند را به خوبی میتوان در اشعار شعرای بزرگ و نامی ایران فهمید، به عنوان مثال:
حافظ:
من و انکار شراب! این چه حکایت باشد؟
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمیدانستم
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
...
مولوی:
اگر نه روی دل اندر برابرت دارم
زعشق روی تو من رو به قبله آوردم
وگرنه من زنماز وزقبله بی زارم
ازاین نماز ریایی چنان خجل شدهام
که دربرابر رویت نظر نمیآرم
نماز کن به صفت چون فرشته باید و من
هنوز در صفت دیو و دد گرفتارم
کسی که جامه به سگ برزند نمازی نیست
نماز من که پذیرد که در بغل دارم
ازاین نماز نباشد بجز که آزارت
همان به آنکه ترا بیش از این نیازارم
از این نماز غرض آن بود که من با تو
حدیث درد فراق تو باز نگذارم
وگر نه این چه نمازی بود که من بی تو
نشسته روی به محراب و دل به بازارم
اشارتی که نمودی بشمس تبریزی
نظر به جانب ما کن غفور و غفارم
سعدی:
...
بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس
یکی منم که ندانم نماز چون بستم
نماز کردم و از بیخودی ندانستم
که در خیال تو عقد نماز چون بستم
نماز مست شریعت روا نمیدارد
نماز من که پذیرد که روز و شب مستم
چنین که دست خیالت گرفت دامن من
چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم
من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا
اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم
...