می نویسی و دور می اندازی و دوباره ذهنت را متمرکز می کنی ،پرش های بی و سر وته ذهنت امانت را بریده اند.درد های دیروز و امروز،نادانی های دیروز و حالا حالا گفتن های امروز و ترس های فردایت همه و همه برش های زندگی ات را ساخته اند.
قطعاتی که نقطه اتصال آن را به دست روزگار و این و آن سپرده ای و خود به پرش های بی انتهای ذهنت دل خوش کرده ای... با هر پرشی ته دلت خالی می شود ،دل خالی همان ترس یا احساس ترس بیهوده ای است که زندگی ات را بر زمین کوبیده است .قانون جاذبه اصلا شوخی سرش نمی شود.جاذبه ترس ستون فقرات روحت را چنان درهم می شکند که اولین اثر نامیمونش خانه نشینی ذهن و اندیشه فعال توست.
اینجاست که دل همه چیز خواهت اسیر پرش هایی می شود که تو را له و لورده کرده اند و اینک تو هستی و آرمان خواهی های دل و حسرت راههای نرفته و ذهن نشینی های دیروز و ترس های فردا.
می گفت: رفیق رهایی از ترس های فردا رهایی از ترس های فرداست و رهایی از هردو، دست به کار شدن است واز محبوب بی همتا یاری جستن و او را بر ذهن و ترس خویش آقایی و سروری دادن. بهتر است تا این ذهن دوره گرد هرزه نشین نیمه جانی برایت باقی گذاشته است یرخیزی و از آب زلال چشمه هستی آفرین به رسم پاکانِ بارگاه محبوب جانی صفا دهی و بی دریغ وبی آلایش بر قبله جانان رو کنی و درد بی درمان خویش با او چاره سازی.
سید
12-12-96