بی قراری کم قراری نیست در قاموس دل
صد زبان دارد نگاهت گر شود محبوس دل
بی سر و سامان و حیران در میان شهر عقل
کو رفیقی ،آشنایی کو ، نمی بینم به جز ناقوس دل
هرکسی سنگی به دست و می زند بر فرق ما
ای خدا با این همه عاقل چگونه سرکند کابوس دل
شهرتان را وا نهیم هم بخت و هم اقبال را
نام و نان و خرقه وهم تخت کیکاووس دل
در گذرگاه زمانه لحظه های پر تپش
در تکاپو، در گذر این عقل بی فانوس دل
جنگ و صلح عقل و دل معذور دار
آه از این سوداگران عقل و هم سالوس دل
سید