آمد او انبان او پر از دروغ
در بساط و سفره آورد کشک و دوغ
چند سالی تیغ او بر شاهرگ
مانده پوست و استخوانی بی فروغ
باغ سبزی را نمایاند و بسی توصیف کرد
نارسیده لاف مردی می زد و هم از بلوغ
عشق را نا امده قربانی تدبیر بی تدبیر کرد
سرو امید وطن هرگز پذیرد این نبوغ!
راستی مردانگی همراهی عهد و وفا
با دروغش آمد و زندگی ها شد بی فروغ
چند می خواهی بشویی دست از مکر و فریب
تا به کی برگردن مسکین بود زنجیر و یوغ
نیست طنز و هجو و طعنه شعر من
گوشه ی چشمی نگر نه هوش خواهد نه نبوغ
---------------
اندر در معنی یوغ:
جناب دهخدای مرحوم فرموده:
یوغ . (اِ) یغ. آن چوبی بود که بر گردن گاو نهند یعنی بندوق . (لغت فرس اسدی ). چوبی که بر گردن گاو زراعت و گاو گردون گذارند. (ناظم الاطباء) (برهان ) (از انجمن آرا). چوبی که بر گردن گاو قلبه نهند. به هندی جو نامند. (از آنندراج ). چوبی است که برزیگران بر گاو بندند به وقت زمین شکافتن . (فرهنگ اوبهی ). سَمیق . اُرْعُوّة. ربقه . جُغْ در تداول جنوب خراسان :
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ .
ابوشکور بلخی .
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سرم را به یوغ .
ابوشکور بلخی .
چنانکه بینی تاول نکرده کار هگرز
به چوب رام شودیوغ را نهد گردن .
اورمزدی .
تو را گردن دربسته به یوغ
وگرنه نروی راست با سپار.
لبیبی .
ای آدمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار هم .
ناصرخسرو.
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ .
سنایی .
چو یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج و سپنج .
سوزنی .
به پیش کوهه ? زین برنهاده ایر چو یوغ
سوار گشته بدان مرکبان رهوارم .
سوزنی .
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببیندشان الاه .
مولوی .
گاو گر یوغی نگیرد می زنند
هیچ گاوی کو نپرد شد نژند؟
مولوی .
صبح ؛ یوغ آماج . سَمیق ؛ چوب یوغ که بر گردن گاو نشیند. (منتهی الارب ).
- یوغ بندگی ؛ کنایه است از قبول اطاعت و عبودیت . (یادداشت مو?لف ).