جستجو گری و پرسش گری برای کشف حقیقت با سرشت آدمی عجین شده است و انسان از همان کودکی این حق را با زبان بی زبانی برای خود قائل است . او مرتب می پرسد و می پرسد و همچنان ناآرام است تا پاسخ قانع کننده ای بشنود و دریابد.
اما در میان پدر و مادر ها و مربیان و معلمان و بزرگترها شمار اندکی هستند که روح نا آرام او را به حقیقت می رسانند.
ممکن است بعضی اورا مجاب کنند! یعنی جوابی به او بدهند !که بسیاری از این پاسخ ها حیرت و تردید و سوالات اورا بیشتر کند و نه تنها به حقایق نزدیک نشود که سالهای سال او را دور کرده و از او هویتی مبهم ،شکاک و غیر قابل باور و مطمئن بسازند.
برخی از بزرگترهای مسئول نیز پاسخ انحرافی می دهند تا ذهن اورا از سوال اصلی دور کرده و بر اساس مصلحت سنجی های توجیهی و غیر منطقی خود او را منحرف می کنند.
برخی هم اصطلاحا پرسشگر کاوش گر تشنه ی حقیقت را با طرح سوالات دیگر و یا نشان دادن اسباب بازی ها و سرگرمی ها دنبال نخود سیاه می فرستند و چنین می پندارند که به هدف رسیده اند.!
هیچکدام از این بزرگترها نیز شهامت نمی دانم ،نمی توانم،بلد نیستم را تمرین نکرده اند. و با تنها با توجیهات غیر موجه دلسوزی،مصلحت سنجی،بزرگتری خود را عقل کل و حکیم می دانند و بی توجه به نیاز های او بر اسب جهل بسیط و مرکب خویش می رانند تا بدانجا که فاجعه تبدیل به بحران شود و نخستین قربانیان این بحران همان به اصطلاح بزرگترها باشند.
حال و روز جامعه امروز ما نیز بی شباهت به آنچه گفتم نیست.
آیا سیاست ورزان و حاکمان و دولتیان که بزرگترهای این جامعه هستند به جای پاسخگویی و اقناع پرسش گران که حق مسلم دریافت حقیقت اوضاع پیرامونی خویش را دارند،با طرح موضوعات انحرافی ما را دنبال نخود سیاه نفرستاده اند؟!!
به برخی ها باید گفت :
"اگر ریگی در گفش ندارید چرا لنگ لنگان راه می روید"
و اگر مردم شما را انتخاب کرده اند پس حق مردم است که با آنان رو راست باشید.
=========
پ.ن.: تفاوتی مهم وجود دارد که کودکان والدین و مربیان خود را خود انتخاب نکرده اند اما افسوس و صد افسوس که جامعه با دست خویش کسانی را بزرگ خویش کرده اند.!
سخنی را از لقمان که به حکمت معروف است می خواندم که به فرزندش گفته بود :"پسرم! اگر فرض کنى که سخن، از نقره است، سکوت، از طلاست"
و نظیر آن را نیز از جناب داود پیامبر به فرزند خود سلیمان نبی خواندم که:"فرزندم! دم فرو بستنِ خود را طولانى کن، مگر از خوبى؛ زیرا یک بار پشیمانى بر اثر خاموشىِ طولانى، بهتر از بارها پشیمانى است که از پرگویى حاصل مى شود. پسرم! اگر سخن از نقره باشد، خاموشى را سزاست که از طلا باشد ."
این که کجا باید سخن گفت و کجا سکوت پیشه سازیم بستگی به موقعیت ها،میزان روابط و پذیرش گوینده ،نوع آدم ها دارد.و برتری دادن یکی بر دیگری به طور مطلق نه ارزش دینی است نه هنجار اجتماعی و نه ملاک و معیار ارزش آدمی در عرف خانوادگی.
گاه سکوت در برابر زیاده خواهی آدم ها یی برابر همان قوانینی که پذیرفته اند خود ضدارزش است و سخن شیوا و اندیشمندانه و منطقی موجب آگاهی توده ها از وضعیت ستمی است که بر آنان می شود ارزشی است پذیرفتنی.
گاه در حوزه فردی و شخصی که زیانی و آسیبی مادی و معنوی برای کسی وجود ندارد کلامی و سخنی که بر اساس دیده ها و واقعیت هاست هرگز نباید از صندوق سینه و دل آدمی بیرون آید .و چنین سکوتی بر اساس زیر ساخت های قوانین دینی و جوامع بشری خیر و خوبی است.
نمی خواهم صورت های متنوع کجا سکوت و کجا سخن را بر شمرم.
آنچه این نوشته کوتاه را برایم مجاز کرد صورت و وجه دیگری است که به اختصار می نویسم.
شاید برای همه ما حد اقل یک بار تجربه شده باشد که در فضای خانواده میان زن و شوهر و یا پدر و مادر و فرزندان بگو مگو هایی صورت می گیرد که تو بگو ،من بگو،او بگو .... و فرجام آن ،خودخوری ،دلخوری ، استرس، سوء برداشت،سوء تفاهم ،قهرو دوری و فاصله و تیرو وتار شدن روابط خانوادگی و در بعضی مواقع و در میان برخی خانواده ها برخوردهای فیزیکی مشمئز کننده و خارج از جایگاه و منطق انسانیت که پیامدهایی چون طلاق و گسیختگی خانواده هایی را در پی خواهد داشت.
آری سکوت عاقل درد دارد.
آری سکوت عاقل شکننده است.
اما سکوت اندیشمند باختن نیست
در چنین جایی آن کس که خود را عاقل تر می داند هرچند سخنش منطقی و از روی دلسوزی و خیرخواهی و مفید باشد و بداند سکوت سرمایه ای زندگی ساز در دوست اوست که باید آن را نزد خود نگهدارد.
زندگی ها تون شیرین و پایدار
آدم ها همین جوری و اتفاقی به شما نزدیک نمی شوند
شما باید آورده ای داشته باشید،هنری،مهارتی،موقعیتی ،ثروت و مکنتی، قدرت و اقتداری ،حرمت و احترام و آبرویی ،جمال و کمالی...
این سرمایه شماست که (حالا از هر نوع آن باشد )بیشتر آدم ها را جذب شما می کند.
دقیقا همین آورده هاست که؛
علاوه بر جذب، حالت های رفتاری دیگری را برای برخی دیگر از آدم های اطراف شما رقم می زند.
برخی صادقانه به شما نزدیک می شوند تا حتی المقدور چون شما برآورده و سرمایه خود بیفزایندو حاضرند خدمت کنند تا از شما یاد گیرند و در مقابل این خدمت شراکت مادی و بیشتر معنوی با آورده های شما را خواهانند.
در چنین حالتی تکلیف و وظیفه ما چه خواهد بود؟!
برخی از همان اول صادقانه راه کینه و دشمنی با شما را برمی گزینند و آگاهانه با همه آورده های پنهان و آشکار ضعیف و سست و بی پشتوانه خویش در هر فرصتی که پیش آید راهبندان ایجاد می کنند.
در حالت سوم افرادی هستند که برای رسیده به هدف از روش معاویه و ماکیاول بهره می برند.
اینان نه در دوستی و یاری خواهی صادقانه پیش می آیند
نه در دشمنی رو راست هستند
این گروه همان ناتوانان متظاهر،ریاکار و منافق هستند.
هر سه گروه یاد شده دنبال نفوذ درشما و جذب شما هستند
اما "میان ماه من تا ماه گردون - تفاوت از زمین تا آسمان است"
در چنین مواقعی عقل فرجام نگر چگونه حکم می کند؟!
امروز بدنه جامعه ایرانی- اسلامی ما که آورده ها و سرمایه های ارزشمند و گرانبهایی دارد دچار هر سه نوع نفوذ است.
اما دریغ از وجود صافی های مطمئن برای شناسایی آدم ها،رفتار ها و انگیزه ها....
بیش از این نمی دانم
لیکن می دانم که عقل حکم می کند از آورده ها و سرمایه های خود مراقبت کنیم.
دزدان بیرونی و درونی با دشنه ،با لبخند،با تسبیح،با کراوات و با..... همواره در کمینند.
اجتماعی که هر کس خود را خوب و مطلق می داند و خود را معیار و محک سنجش رفتار و اندیشه دیگران قرار می دهد به استواری نمی رسد....
استادمان می فرمود: خودستانی خوب است و خودستایی بد.
گروهی بر کار نکرده مزد و پاداش می خواهند
گروهی بر راه نرفته مقصد و مقصود می طلبند
گروهی بر هنر نداشته ستایش و تمجید و تحسین می طلبند.
گروهی بر وهم و خیال عقل نام می نهند
گروهی ترحم را بر جای احترام نشانده اند سلام و کلام و صدقه و انفاق و دستگیری و همراهی و همدلی و همکاری شان از روی ترحم است و احترام و حرمت انسان همسان با حرمت سگ و گربه گرسنه و درمانده پارک و بوستان سر کوچه شان است.
گروهی بر جان خویش و دیگری خدایی می کنند.!
این چنین است که همواره می دویم و می دویم و می دویم و خط پایانی بر خستگی ها و نابسامانی ها و اضطراب و ستیز و تنش ها نمی یابیم.
این چنین است که روزگار (و تو هرچه می خواهی بر او نام بگذار)محترمانه می فرماید : به چرخ تا به چرخیم.
خویش را تاویل کن نی ذکر را
تیر است و هوای دل و جان همه تیر می کشد
بر کوی عشق و وفاجهل هفت تیر می کشد
تیغ فرو کشیده ی نا بخردان ز هر طرف
بر قلب عاشقان وطن آژیر می کشد
بت های کینه علم ؛دشنه حسد در کف
فریاد و عربده بر سر شیر می کشد
ابلیس در مصاف حقیقت به صد تزویر
مسیح عشق را به صلابه تزویر می کشد
فارغ ز رنج زاغه نشینان درد کش میهن
این شهریار کباب بر سیخ تطهیر می کشد
از ماست که بر ماست خوب گفته اند
نادانی و حماقت من ،جان به زنجیر می کشد
تا جایی که دانش من قد میدهد و از متون دینی و غیر آن چیزهایی یادم هست بنای جهان هستی را آفریدگارآن بر رحمت قرار داده است. مهمترین دلیل نیز آوردن فراز آکنده و سرشار از مهر و مهربانی و مهرورزی و رحمت"بسم الله الرحمن الرحیم " در مطلع وآغاز همه سر فصل های کتاب مقدس "قرآن" است.در بیش از 1000 توصیفی که برای آفریدگار عالم در دعای ارزشمند جوشن کبیر آمده بیشترین اوصاف الهی دلیل بر مهر و مهرورزی دارد.واژه هایی از قبیل:
رحمن؛رحیم؛عطوف؛رئوف؛راحم؛غافر،غفور؛غفار(آمرزنده)؛حنّان(مهر پیشه)؛ستار،از لطافت و زیبای خاصی برخوردارند.
خلاصه "او"عالم را با رحمت و علم مدیریت می کند نه با غضب و قدرت و طرد و لعن.
اما از باب "آخر الدواء الکیّ" مرحله نهایی درمان که بیم سرایت عفونت وبیماری به تمام عضو می رود و هرآن امکان مرگ و هلاکت فرد می رود پزشک حاذق مهربان دست به تیغ جراحی می برد چاره ای جز دست به تیغ جراحی شدن نمی ماند.
این چنین است که وقتی فردی به سوء اختیار بیراهه می رود و فساد او از محدوده مسکن و منزل جسم و جان شخصی اش فراتر رفته و دامن اجتماع را بگیرد.-ترحم بر پلنگ تیزدندان....ستم کاری بود بر گوسپندان-باید بر چنین فردی سخت گرفت،اورا در قرنطینه قرارداد،گاه اورا جراحی کرد،و گاه که لازم باشد اورا از جامعه آدمیان طرد نمود.تقریبا همه دنیایی که عقلای قوم قوانینی نگاشته اند محدودیت هایی کم و بیش این چنین برای مفسدین و بیراهه روان از مسیر سالم اجتماع (عقل- فطرت- وجدان)در نظر گرفته اند.
به نظر می رسد از این دست نا آدم ها در گوشه و کنار جامعه ایرانیان در پوشش ها و مرام ها و گروهها و قشر ها و طبقه های گوناگون وجود دارند.نمونه های اسمی و رسمی چنین کسانی را از محله و اداره و شرکت و بازار محل کارمان گرفته تا هنرمندان و نخبگان و مدیران و سیاستمداران سراغ داریم.
ساده می گویم و می دانیم!
آیا آنها که خود را با دلایل واهی فرعون منشی تافته جدا بافته از مردم سطح کوچه و بازار می دانند و خلق عزیزخداوند را بازیچه ثروت و شهرت و موقعیت و ژن خوب خود می دانند مستوجب لعن و طرد از مهربانی خلق و خالق نیستند.؟
آنهایی که از بیت المال می خورند تا به عدالت بخورانند و تواضع به خرج دهند و اینک نفس حیوانی را مدیر خویش گرفته اند مستوجب کیفرلعن عینی نیستند.؟
آنان که یوسف عزت و شرافت و کرامت انسان آزاد را به زلیخای بیگانه ی ابلیس خو به ثمن بخس فروختند و می فروشند چه؟
به اینان مهر بورزیم و بر تعفنشان بوسه روشنفکری و لیبرالی بزنیم.!
عدالت و اعتدال مفهوم منحصر به فرد در کاربردهای مادی نیست .اگر عدالت اجتماعی نیست که در بسیاری موارد نیست ریشه اش در نشناختن و درک نکردن و نداشتن عدل تفکری و اندیشه ای است. اندیشه ها اعوجاج و کژی دارند.
اندیشه ای که برای دزد و پارسا،عفیف و هتاک و هرزه جایگاهی یکسان قائل است.!
چنین اندیشه ای مستوجب لعن و طرد و نفرین نیست!؟
انگیزه،بینش،نگرش خویش را سامان دهیم.....
گفته ها از صد گذشت و راهها بسیار گشت
عاقلان امر تدبیر از یکی خروار گشت
مردمان از چشم های خویشتن دورند دور
خوب دیدن در جهان ای یار محنت بار گشت
خویشتن را زیرو رو کردیم ،بذری کاشتیم
جان میوه بهره دزدان کهنه کار گشت
ما درآن چشمان آبی ،زرد بودیم یا سیاه!
با پر پروازت اینک مرغ آدم خوار گشت
از شرار کینه ها،زان تدبیرهای بوالفضول
جام می بشکست وبزم عاشقی خونبار گشت
ای دریغا سروقد عاشقی نخل بلند دلبری
دل فسرده قد خمیده زینت انبار گشت
تلخ کامی های دوران را کفی بر روی آب
باز بازار مروت بین پر از عیار گشت
اندر وصف برخی ها و بعضی ها
()
آن شیک پوش لباس ،به توچال این و آن
واین ژولیده پوش در پی نیم جرعه آب و نان
آن بی درد و رنج مردِ مرفه دائماً لاف می زند
واین بی نوا ستم کشیده داد تا سر قاف می زند
آن سر به آخور افرنگ مآب ،برجام خدای او
واین آزاد مرد ،فرجامِ نان شرافت بقای او
آن دزد قلچماق گردنه خون خلایق تجارتش
و این دردانه نازنین خدا لقمه حلالی کفایتش
او هست خوشبین به اهرمن و دیو روزگار
ماییم وتحریم های بلا ،موریانه ها درکار
اوهست وخنده های تکلف به ریش خلق
ماییم ،عزت و مردی رهیده از همه دلق
او هست وتارهای تنیده به دور خویش
ماییم واین محک آزمون در طلای خویش
زخمی زد و زخمی به تن گرفت
این است حکایت من و دشمن به روزگار
تیغی که دوست نشاند بر دل من ،یادگار اوست
ترسی به سینه ندارم ز های و هوی خصم
از زهر خنده های حبیبان دلم ملول
گرگ و پلنگ اگر می درد مرا خوشم
آن خوی اوست و مرا مرد می کند
در خانه می کُشد و ناز می کند و گریه می کند
آن بی نوا پلنگ که نام دوست را رقم زند
لبخند مهر بر لبش از روی کید و مکر
لیکن دلش همه در سحر دشمن است
کر گشته گوش فلک ز شعارات دل فریب
شاعر نیز مدام به دنبال "امن یجیب"
بر مرکب مراد نشسته دور دور می کند
شاعر هم سوار بر خر لنگ هزینه ها
قصه تمام کنم خاطرتان باد پر زشوق
خوش گفت پروین ارجمند لطیف طبع
"آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است
وآن پادشا که مال رعیت خورد گداست"
آمد او انبان او پر از دروغ
در بساط و سفره آورد کشک و دوغ
چند سالی تیغ او بر شاهرگ
مانده پوست و استخوانی بی فروغ
باغ سبزی را نمایاند و بسی توصیف کرد
نارسیده لاف مردی می زد و هم از بلوغ
عشق را نا امده قربانی تدبیر بی تدبیر کرد
سرو امید وطن هرگز پذیرد این نبوغ!
راستی مردانگی همراهی عهد و وفا
با دروغش آمد و زندگی ها شد بی فروغ
چند می خواهی بشویی دست از مکر و فریب
تا به کی برگردن مسکین بود زنجیر و یوغ
نیست طنز و هجو و طعنه شعر من
گوشه ی چشمی نگر نه هوش خواهد نه نبوغ
---------------
اندر در معنی یوغ:
جناب دهخدای مرحوم فرموده:
یوغ . (اِ) یغ. آن چوبی بود که بر گردن گاو نهند یعنی بندوق . (لغت فرس اسدی ). چوبی که بر گردن گاو زراعت و گاو گردون گذارند. (ناظم الاطباء) (برهان ) (از انجمن آرا). چوبی که بر گردن گاو قلبه نهند. به هندی جو نامند. (از آنندراج ). چوبی است که برزیگران بر گاو بندند به وقت زمین شکافتن . (فرهنگ اوبهی ). سَمیق . اُرْعُوّة. ربقه . جُغْ در تداول جنوب خراسان :
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ .
ابوشکور بلخی .
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سرم را به یوغ .
ابوشکور بلخی .
چنانکه بینی تاول نکرده کار هگرز
به چوب رام شودیوغ را نهد گردن .
اورمزدی .
تو را گردن دربسته به یوغ
وگرنه نروی راست با سپار.
لبیبی .
ای آدمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار هم .
ناصرخسرو.
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ .
سنایی .
چو یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج و سپنج .
سوزنی .
به پیش کوهه ? زین برنهاده ایر چو یوغ
سوار گشته بدان مرکبان رهوارم .
سوزنی .
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببیندشان الاه .
مولوی .
گاو گر یوغی نگیرد می زنند
هیچ گاوی کو نپرد شد نژند؟
مولوی .
صبح ؛ یوغ آماج . سَمیق ؛ چوب یوغ که بر گردن گاو نشیند. (منتهی الارب ).
- یوغ بندگی ؛ کنایه است از قبول اطاعت و عبودیت . (یادداشت مو?لف ).